میرجعفری کارشناس دفتر تألیف کتاب درسی است و بر روی شعر پایداری و آیینی تمرکز به سزایی داشته است. او یادگاریهای زیادی از جنگ با جان شیفتهاش دارد.
سفر اول
این غزل در بازگشت از نخستین سفرم به عتبات عالیه سروده شده است.
و نخلها که سحر سر به آسمان دادند
صلات ظهر که شد، ایستاده جان دادند
صلات ظهر درختان اقامه میبستند
که روح و راحت خود را به باغبان دادند
چه نخلها که به انگشتهای نامعلوم
جهان گمشدهای را به ما نشان دادند
کنار نعش افق نالههای نیزاران
غروب بود و چه حالی به کاروان دادند
مسافران غریبی که دیر میرفتند
به کاروان نرسیدند تشنه جان دادند
همین مشاهد مظلوم در دیار غریب
به سرزمین شما هفت آسمان دادند
(به سرزمین شما آه سرزمینی که
غریب و دوست بدان زخم و استخوان دادند
غریبهها که فقط شکل میزبان بودند
به زائران رطب، خنجر و سنان دادند
برای هر که مسافر برای هر که رسید
سگان کوفه دویدند، دم تکان دادند
وقیح بود ولی عابران نامربوط
به جای چشم، شما را دو تکه نان دادند)
همین مشاهد مظلوم در دیار غریب
به سرزمین شما هفت آسمان دادند
به تشنگان مجاور فرات نوشاندند
به خستگان سفر توشه و توان دادند
به احترام شکفتن، جوانه رویاندن
به نخلهای کهن فرصتی جوان دادند
اگر چه تشنه در آغوش آسمان رفتند
به سرزمین عطش، صبح و سایبان دادند
به رغم آنچه به حلق بریدهای نرسید
چه جامها که به مردان این جهان دادند
شبیه رود اگر آبروی این خاکند
شبیه چشمه به هرخطهای روان دادند
خدای من چه بهار شگفتانگیزی
به بوستان غزلخیز عاشقان دادند
چقدر بوی تو پیچید و باد میآید
چقدر بوی تو ر ا یاس و ارغوان دادند
«زبان خامه ندارد سر بیان فراق»
زبان خام مرا جرأت بیان دادند
شیرین شدم دهان به دهانم گذاشتی
زبان حال علی اکبر خطاب به پدر بزرگوارش
با ظلمت سپیده دمانم گذاشتی
چشمی گشودم و نگرانم گذاشتی
شیرینتر از سلام و عسل از لبان تو
نقلی چکید و زیر زبانم گذاشتی
از چشمهسار تشنهتر از من شبیه راز
رودی دمید و در جریانم گذاشتی
دیدم بهشت گمشدهای را از آسمان
برداشتی به جای جهانم گذاشتی
من میروم چنان که به حسرت نمیروم
ای پیر تا همیشه جوانم گذاشتی
هر روز با سپیدهدم آغاز میشوم
خون توام که در سیلانم گذاشتی
نبض مرا بگیر، ببین تند میزند
انگار بوسه بر شریانم گذاشتی
میخواستم که از تو بگویم، نشد، ولی
شیرین شدم دهان به دهانم گذاشتی
من ایستادهام به تماشای زیستن
تا آفتاب از حرکات تو میوزد
از سمت سیب، عطر صفات تو میوزد
دل میدهیم پنجره را باز میکنیم
باران گرفته یا کلمات تو میوزد!
دل میشویم محض تپیدن به پای تو
بر خاک کوچهای که حیات تو میوزد
اینک چقدر بوی شهادت، چقدر صلح!
اینک چقدر از نفحات تو میوزد
امشب بهار میدمد از خون روشنت
فردا بهشت از برکات تو میوزد
من ایستادهام به تماشای زیستن
جایی که موج موج فرات تو میوزد
با هر اذان به یاد همان ظهر چاک چاک
گیسوی خونچکان صلات تو میوزد
کشتی نشستگان تو را بیم موج نیست
آنجا که بادبان نجات تو میوزد